خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

به یاد ماندنی
شهید گمنام
هنگام عملیات فتح المبین با دستگاه های مهندسی به سوی «دشت عباس» درحال پیش روی بودیم. منطقه هنوز پاکسازی نشده بود. عراقی ها در سنگرها بودند و ما در بین آن ها حرکت می کردیم.
موقع اذان صبح، یکی از برادران زرهی از برجک تانک بالا آمد و با صدای شیوایی شروع به گفتن اذان نمود. ما دو نفر بر روی یک دستگاه بولدوزر بودیم. در حال حرکت دستگاه، نماز صبح را بر فراز آن اقامه نمودم. سپس من دستگاه را هدایت نمودم و او نماز خواند. واقعاً چه نماز به یاد ماندنی! در میان دشمن، اذان بر فراز تانک و نماز بر فراز بولدوزر.(1)

اشک شادی

شهید محمد قائمی پور
یک روز همراه محمد که هنوز بچه بود، به مسجد رفتم. روحانی مسجد گفت: «هر کس نماز خواندن یاد فرزندانش بدهد، در حالی که هنوز بر او واجب نشده، جای نماز قضای پدر و مادرش محسوب می شود.»
در راه که به خانه می آمدیم، محمد چادرم را کشید و گفت: «مادر! می شود به من نماز خواندن یاد بدهید؟»
گفتم: چرا که نه؟ ولی چه شد یک دفعه به این فکر افتادی؟
گفت: «خب شما اکثر اوقات مریض هستید و نمازهایتان قضا می شود. اگر به من نماز یاد بدهید تا بخوانم، جای نماز قضای شما حساب می شود.»
اشک شادی در چشمانم جمع شده بود، خم شدم و پیشانی کوچکش را بوسیدم و گفت: مادر به قربانت! چشم عزیزم، یادت می دهم.(2)

فولاد آبدیده

شهیده زهرا معاوی
یک روز قبل از اذان صبح ازخواب بیدار شدم. به آشپزخانه رفتم تا کمی آب بخورم. ناگهان مادر را دیدم که مشغول خوردن نان و دوغ و سبزی است. با تعجب سؤال کردم: مادر! این وقت سحر این جا چه کار می کنید؟
مادر نان ها را داخل کاسه ی دوغ ریخت و گفت: «می خواهم روزه بگیرم.»
مادر بسیار ضعیف بود و جثه ی نحیفی داشت. اما اکثر وقت ها و ایام هفته را روزه می گرفت. اصرار می کردیم که: لازم نیست شما با این وضعیت جسمی روزه بگیرید. همان ماه رمضان را که روزه بگیرید کافیست.
ما می گفتیم، اما از عشق مادر غافل بودیم. مادر اگر چه از نظر جسمی ضعیف بود، اما ایمان به خدا از او فولادی ساخته بود که آتش عشق هر لحظه وجودش را آبدیده تر می کرد.(3)

در جمع همسفران

شهیدحاج شیخ علی مزاری
در آخرین روزهای عمر پر برکت حاج آقا که به همراه کاروان سوگواران رحلت حضرت امام (ره) به تهران می رفتیم، ایشان در اتوبوس کنار ما بودند. آخر شب صندلی جلو را ترک گفتند و در انتهای اتوبوس نشستند.
در این لحظات ایشان را دیدم که با همان حالت نشسته مشغول نماز شب بودند. نکته جالب این بود که آن بزرگواران با کسالتی که در طول سفر داشتند و حتی در مقطعی از سفر حالشان بد شد و به وسیله ی آمبولانس طی مسیر کردند، اما در عین حال همیشه در میان مردم بودند. پس از تزریق آمپول یا سرم، بلافاصله به جمع همسفران باز می گشتند و همه جا با ما بودند.(4)

تأمین جان با اوست

شهید اسحاق رنجوری مقدم
من و برادرم اسحاق رنجوری مقدم جهت شرکت در یک گردهمایی از زابل عازم زاهدان شدیم. هم زمان با ما افراد دیگری با خودروهایشان همسفرمان شدند.
به نمازخانه بین راهی «سه راهی مشهد» رسیدیم. اذان می گفتند. به محض شنیدن آوای اذان برادر رنجوری توقف کرد. و اصرار بیش از حد نمود که همین جا نماز بخوانیم. آن گاه سفر را پی گیریم. همسفران دیگر به راهشان ادامه دادند و تنها ما ماندیم. نماز را برگزار کردیم و بعد به راه افتادیم. در بین راه شنیدیم اشرار جاده را بسته و در این عمل کمین گذاری، متأسفانه تعدادی از مردم بی گناه را به شهادت رسانده اند. ناخود آگاه با خود اندیشیدم: عجب نجات معجزه آسایی بود! اگر برای نماز توقف نمی کردیم و با بقیه به سفر ادامه می دادیم شاید چون بعضی از آن پیشرفتگان...
گویی اصرار و پافشاری فراوان برادر رنجوری مبنی بر توقف و خواندن نماز اول وقت، آن هم در آن مکان و آن زمان خاص، پیش آگهی یا بهتر بگویم، نوعی الهام درونی بود و خدای متعال با یک پیش آگهی که به قلب یکی از دوستانش الهام نموده بود، ما را در زیر سایبان نماز، از بارش مرگبار سانحه ای تلخ حفظ نمود.
یکی از خاطراتی که از شهید دارم، خاطره ای است که در جاده ی «چاه خرما» در مرز ایران و افغانستان رخ داد. برای ایجاد و تقویت بسیج عشایری و اهداف دیگر به آن منطقه رفته بودیم. وقت نماز شد و ما در جاده بودیم. برادر رنجوری مقدم دستور داد تا بایستیم و نماز بخوانیم. ما گفتیم: منطقه ناامن است و ما باید فکر تأمین جان خودمان هم باشیم.
گفتند: «آن کسی که ما برایش نماز می خوانیم، خودش امنیت جان ما را بر عهده خواهد گرفت. در واقع تأمین جان ما با اوست.»
پدرم در برابر کارهای بد و اشتباه ما هرگز عصبانی نمی شد. گرچه به موقع نماز نخواندن و بی توجهی به بزرگ ترها و اهمیت ندادن به درس را از بدترین کارها می دانست، ولی باز هم با مهربانی نصیحتمان نموده و اشتباهاتمان را گوشزد می کرد.
یادم می آید روزی وضو گرفته بودم، اما چون تلویزیون فیلم داشت، نشسته بودم به تماشای تلویزیون. پدرم مرا به نماز دعوت کرد و گفت: «اول نماز ، دخترم.»
از ایشان اجازه گرفتم تا اول فیلم را نگاه کنم بعد نماز بخوانم. پدرم با مهربانی اجازه دادند و گفتند: «فقط امشب را اجازه می دهم، به شرط آنکه سعی کنی بعد از این به هیچ بهانه ای نماز به موقع را ترک نکنی.»
شهید رنجوری مقدم نماز به موقع و اول وقت را بر هر کاری ترجیح می داد. تا صدای اذان بلند می شد، اولین کسی بود که به نمازخانه می رفت.
در سال 73 که در گنبد کاووس به منزل ما آمده بود، موقع نماز وضو گرفت و من سجاده ای برایشان پهن کردم. گفت: «مگر این جا مسجد وجود ندارد؟»
گفتم: چرا، دارد.
گفت: «برویم و نماز را در مسجد و به جماعت بخوانیم».
این عمل واقعاً در من تأثیر گذاشت.
یک بار نیز به اتفاق شهید برای سرکشی به پایگاه سپاه
در بخش سرباز رفته بودیم. هنگام بازگشت، بعد از گذشتن از بخش راسک، موقع نماز ظهر در پارکینگی کنار جاده ایستادیم. کامیونی هم در آن پارکینگ ایستاده و راننده ی آن مشغول خواندن نماز بود. بسیار خوشحال شد. به کنار راننده ی کامیون رفت. او شیعه بود. و در آن محل که سنی های بسیار متعصبی از وهابیّون داشت، تک و تنها ایستاده بود. شهید لحظاتی را با آن مرد صمیمانه به گفتگو پرداخت. بعد از ادای نماز به راه افتادیم.
شهید رنجوری مقدم بیش تر مواقع در مراسم دعای کمیل و دعای توسل شرکت می کرد. هم چنین در مراسم چهلم و سالگرد شهدا. علاقه ی زیادی به این مراسم داشت و خود را در غم و اندوه خانواده ی شهدا شریک و سهیم می دانست. علاوه بر این به نماز جماعت و جمعه اهمیت بسیار می داد و در همین مورد، یادم هست که در سرکشی ها و بازدیدهایی که از حوزه های مقاومت در سطح مقاومت داشتیم، نماز را به صورت پنج وقت می خواند و اگر در راه درحال حرکت و سفر بودیم، می گفت ماشین را در گوشه ای نگه داریم و او پیش از انجام هر کار نماز می خواند.
اسحاق به معنویات بسیار اهمیت می داد. به همین جهت برای واحد بسیج، اقامه نماز ظهر را به صورت جماعت ترتیب داده بود. معمولاً یک نفر روحانی برای این منظور از سازمان تبلیغات تشریف می آورد. اتفاقاً برای مدت کوتاهی، برای امام جماعت واحد بسیج مشکلی پیش آمد و ایشان نتوانستند برای اقامه ی نماز حضور یابند. برادر رنجوری برای این که نماز جماعت اهمیت و نظم و ترتیب خود را از دست ندهد، ضمن مشورت تصمیم بر این شد که یکی از برادران واحد که واجد شرایط باشد، برای اقامه نماز جماعت برگزیده شود.
خوشبختانه یکی از سربازان که از نیروهای خوب واحد بود
برای تحقق این امر انتخاب شد و بدین ترتیب تا آمدن برادر روحانی، نماز جماعت هر روز بر پا گردید و خود برادر رنجوری مقدم جزء اولین کسانی بود که در صف اول اقتدا می کرد.
در تمام برنامه ها و مراسم ها شرکت فعال داشت و خصوصاً بیش تر اوقات در مراسم دعای توسل و کمیل شرکت می کرد و دیگران را نیز به این کار تشویق و ترغیب می نمود. موقعی که اذان می گفتند، وضو گرفته و آماده ی نماز می شد. تکیه کلامش این بود: «نگویید کار دارم، بگویید موقع نماز است.»
تأکید بسیار داشت که برادران به موقع برای نماز حاضر شوند. او ضمن شرکت مستمر در کلاس های قرآن و نماز، دیگران را نیز به شرکت در این کلاس ها تشویق می کرد.
در مورد مسائل عقیدتی به خصوص انجام فرایض دینی و برگزاری نماز جماعت بسیار تأکید می نمود. بیش تر مواقع اگر برای برگزاری نماز جماعت روحانی نداشتیم، یکی از افراد را به عنوان پیش نماز انتخاب می نمود و خود نیز به ایشان اقتدا می کرد.
یک بار که برای شرکت در جلسه ای به بخش داری سرباز می رفتیم، حال اسحاق خیلی بد بود و تب شدیدی داشت. در بین راه حالش بدتر شد. ناگهان نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
«وقتی نماز است، بایستید.»
ایستادیم و نماز را به جماعت برگزار کردیم و حدود نیم ساعت از جلسه گذشته بود که به آن جا رسیدیم.
در محل ما برای بچه ها امکانات تفریحی و ورزشی وجود نداشت. تفریح آن ها کمک به بزرگ ترها و گردش در مرزعه بود. من و مادرش از همان ابتدا توجه فرزندانمان را به انجام فرایض دینی جلب کرده بودیم. اسحاق از همان کودکی آن قدر به نماز علاقه داشت که علی رغم سن کم، مانند من وضو می گرفت و هنگام نماز درکنارم می ایستاد و ازحرکات من تقلید می کرد. گویی بهترین تفریح برای او نماز بود.(5)

در رأس امور

شهید مولوی فیض محمد حسین بر
مولوی از مردان بسیار فعال حوزه های گشت سراوان و
پاکستان محسوب می شد. فعالیت دینی او گسترده بود. همیشه علوم دینی را در وقت معین با برنامه ریزی صحیح برگزار می کرد. تمام کتب دینی را به طور درست می آموخت و با طلاب دیگر برای یادگیری بهتر و بیش تر به بحث و مناظره می پرداخت.
فعالیت های عبادی وی نیز کم تر از فعالیت های درسی اش نبود؛ ادای نمازهای یومیه به جماعت و خواندن نماز شب و نماز اشراق. فرایض دینی را انجام می داد و همواره قرآن تلاوت می کرد.
مولوی حسین همیشه به نماز اول وقت اهمیت می داد. طریقه ی وضو گرفتن و نمازخواندن را به کودکان و دانش آموزان آموزش می داد. قرآن را به آنان می آموخت. آن ها را به نماز خواندن و عمل به قرآن تشویق می کرد. تلاوت قرآن را در رأس امور قرار داده بود و اغلب قرآن می خواند.(6)

لب حوض

شهید سید علی حسینی
از همان بچگی علاقه ی زیادی داشت به نمازخواندن و به رفتن توی مجالس روضه و عزای اهل بیت(ع).
دقیق نمی دانم هشت سالش بود یا نه سال، ولی می دانم آن سال مصمم شد تمام روزهای ماه مبارک رمضان را روزه بگیرد. دو سه شب اول، سحرها بیدارش کردم. یادم هست پشت دست هایش خشکی زده بود. بعضی جاهایش هم زخم شده بود و از آن خون می آمد. چون حال خوشی نداشت، یقین داشتم خودش از شور و شوق روزه گرفتن می افتد؛ ولی نیفتاد! تا خود اذان مغرب، پا به پای من و پدرش روزه گرفت.
تصمیم گرفتم دیگر سحر بیدارش نکنم. بیدارش هم نکردم. آن روز، تمام روز را بدون سحری روزه گرفت! شبش گفت: «مادر، اگر سحر بیدارم نکنین، باز هم بی سحری روزه می گیرم ها!»
دلم برایش سوخت. نمی خواستم به خودش سختی بدهد. باز هم سحر بیداریش نکردم و او باز هم روزه گرفت. قبل از ظهر رفتم سراغ آقای فرخ بیان، خواستم بیاید خانه با او صحبت کند. به او بگوید که روزه بر او واجب نیست. آمد.
سید علی وقتی موضوع را فهمید، رفت لب حوض ایستاد که آب هاش یخ بسته بود. گفت: «مادر اگر باز هم بخواهی اصرار کنی که روزه نگیرم، خودم را می اندازم توی حوض!»
از فردا سحرها بیدارش کردم.(7)

معطّر

شهید محمد حسن خلیلی
او نماز را در محضر خدا می خواند، زیرا عاشق بود. اواخر گاهی نیم ساعت قبل از نماز، به آراستن خود و برطرف کردن نواقص ظاهری می پرداخت و با معطر نمودن خود، با خشوع، بی آنکه کم ترین توجهی به اطرافش داشته باشد به نماز می ایستاد.(8)

پی نوشت ها :

1- دژ آفرینان، ص 30
2-همرنگ صبح، صص 86- 86.
3- یاس های ماندگار، ص 58.
4- فریاد محراب، ص 66.
5- مرزبان نجابت، صص 50 و 39- 33 و 31 و 29.
6- شقایق کویر، صص 163و 72- 71 و 61.
7- لاله تفتان، صص 45 و 27.
8- ساکنان ملک اعظم 3، ص 3.
9- بوی گل یاس، ص 22.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول